روزهای زندگی | ||
شنبه بچه دختر داییم به دنیا اومد یه دختر ماه ( البته من هنوز ندیدمش ولی حدس میزنم خیلی باید ماه باشه ) به اسم عارفه . این خبر خیلی زود توی فامیل پیچید پدر و مادرش برای داشتن این بچه خیلی سختی کشیدن خیلی همه ی فامیل از تولد این نوزاد خوشحالند ولی به نظر من هرکسی این خبر شاد رو میشنوه یه بغض ناخواسته هم راه گلوشو میبنده این دختر کوچولو نوه داییِ شهیدمه کسانی که دایی رو میشناختن میدونن که دایی چقدر بچه دوست داشت و شاید یکی از آرزوهاش دیدن بچه ی دخترش بود حالا اون بچه به دنیا اومده ولی بابا بزرگش نیست تا اونو بغل کنه بوسش کنه و توی گوشش اذان و اقامه بخونه چقدر دایی منتظر تولد این نی نی کوچولو بود هیلی انتظار تولد اونو میکشید اولین نوه اونم نوه دختر خیلی باید شیرین باشه حالا که بعد از اون همه سختی این کوچولو به دنیا اومده دایی نیست . بغضمون رو نمیتونیم نذاریم تا بشکنه البته خدا هیچ کارش بی حکمت نیست شاید این کوچولو بتونه دوباره شادی رو به خانواده دایی علی بیاره این دختر کوچولو با اومدنش میخواد به همه ی ما بگه درسته که عزیزتونو از دست دادید ولی زندگی ادامه داره شادی داره تولد داره خنده داره کاش صبرمون بیشتر میشد شهدا زنده اند حتما دایی الان نوه شو میبینه و تو لحظه های سخت دنیا اومدنش کنار دخترش بوده ولی به هر حال کاش دایی زنده بود کاش وقتی میریم خونه شون دایی بیاد و در رو به رومون باز کنه و با اون لبخند همیشگی در حالی که نوه شو به بغل داره بهمون خوش آمد بگه کاش ... کاش ... و ای کاش . [ دوشنبه 89/10/20 ] [ 9:34 صبح ] [ s.hasanizadeh ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |