سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی
 

 

سلام

دیشب حاج خانم بغلیمون ( همسایه مون) یه لیست بلند بالا گفته بنویسم از میوه و سبزیجات مورد لزومش 20 هزارتومنم داده که براش لیست 50 هزار تومنیشو برم بخرم امروز ظهر گفت یکی از فامیلاشون مُرده خونه شون خ پرستاره ( نزدیک ماس) میخواد بره یه سر خونه شون تسلیت بگه من با ماشین ببرمش چون آدرس دقیق بلد نیس و نمیتونه با آژانس بره ساعت 3 رفتیم خ پرستار کلی چرخیدیم پیدا نکرده بعد زنگ زدیم با موبایل من ( خودش سواد نداره در نتیجه می گه کار با موبایلو نمیتونه یاد بگیره) به دخترش زنگ زدیم که گفت کوچه کنار پارکه حتی دخترشم آدرس دقیقو نداشت که طبیعیه خب اکثر مواقع ما آدرسا رو چشمی پیدا میکنیم خلاصه رفتیم تا بالاخره پیدا کردیم این حاج خانم کفش پاشنه بلند مهمونیشو پوشیده بود که تا برسیم به ماشین 10 دفعه نزدیک بودبخوره زمین . منم وقتی رسوندمش رفتم خریداشو انجام بدم رسیدم خونه چن ساعت بعدش دیدم نیومده گفتم حتما برای شام نگهش داشتن که دیدم تلفن زنگ خورد و دختر این حاج خانم بود گفت وقتی داشته حاج خانم برمیگشته خونه ، تو همون ساختمون متوفی از پله ها میخوره زمین و زنگ میزنن اورژانس می برنش بیمارستان یه پاش و یه دستش شکسته خیلی ناراحت شدم آخه یکی نیست بهش بگه حاج خانم گل من با سن حدود 70 سال آخه مگه مجبوری کفش تق تقی بپوشی که از پله ها لیز بخوری حالا تکلیف این خریدهایی که براش کردم به قیمت 32 هزار تومن چی میشه رفتم خریداشو به زور چپوندم تو یخچالش ولی معلوم نیس کی برگرده خونه عملش کردن خدا کنه مشکلی براش بیشتر از این پیش نیاد . نمیدونم چرا این حرفا رو اینجا گفتم ولی خب کسی که سنش بالاس باید قبول کنه نمیتونه مثل جوونا با کفش پاشنه بلند بره مهمونی .این صرفا یک غر طولانی بود .


[ سه شنبه 91/9/28 ] [ 11:16 عصر ] [ s.hasanizadeh ] [ نظرات () ]

 

رفتم توی مغازه یه بسته پاستیل ماری شیبا برداشتم پولشو دادم و به سرعت اومدم بیرون از مغازه .

یه آقایی با پسر 5،6 ساله اش از مغازه اومد بیرون و مشغول صحبت کردن با من شد همینجوری که به راهمون ادامه میدادیم گفت : خانم ندید بچه تون از این پاستیلا بخوره همین پاستیل پیبا یه هفتس ما رو اسیر کرده . به پسرش اشاره کرد و ادامه داد : یه هفته پیش از همین پاستیل شیبا خورده چسبیده به معدش بردیمش بیمارستان کلی گرفتاری بوجود آورده حالا خریدین ولی خودتون بخورید به بچه ندید این چیزا رو و جمله آخرشو گفت و به راهش ادامه داد : همیشه براش پاستیل خارجی میخریدم حالا رفته خونه مادر بزرگش ایرانیشو خورده مریض شده .

یه تلنگر خورد به من که خب معلومه وقتی همیشه به بچت خوراکی خارجی بخورونی ! بدنش عادت میکنه به همون جنس ولی ما که همیشه به کودکمون جنس ایرانی میدیم همیشه میخوره و خدا رو شکر هیچ مشکلی هم براش پیش نمیاد من کاملا باور دارم که با بدنمون هر طوری رفتار کنیم به همون شیوه رفتاری ما عادت میکنه اگر همیشه محصولات خارجی و غیر ایرانی مصرف کنیم طبیعتا عادت به مصرف کالای خارجی میکنیم و با خرید جنس ایرانی و استفاده از اون دچار مشکل میشیم این پاستیل یه نمونه کوچک بود ولی اگر از همون اول به تولید کنندگان ایرانی اطمینان داشته باشیم و ایرانی مصرف کنیم و برای بچه هامون هم لباس و خوراک ایرانی تهیه کنیم هم به تولید کنندگان ایرانی احترام گذاشتیم و هم کمکشون کردیم که کیفیت محصولاتشون رو بهتر کنن خدا رو شکر می کنم که وقتی می خوایمخرید کنیم ایرانیشو میخریم و همیشه به این شعار عمل می کنم که

ایرانی ، ایرانی بخر .


[ یکشنبه 91/9/12 ] [ 2:10 عصر ] [ s.hasanizadeh ] [ نظرات () ]

بعد از ظهر یک جمعه :

امیر عباس : مامان با شیر برام شیرینی درست کن .

مامان : شیر نداریم .

پسر کوچولو : خب با دوغ! درست کن .

همان مامان : می خوای بریم شیرینی بخریم ؟

همان کوچولو : بریم .

پسر و مامانِ اون پسر در کسری از ساعت ! حاضر می شوند و به قنادی رفته با سلیقه پسر شیرینی می خرند و بر می گردند به خانه . مامان به ساعت نگاه می کند کل اتفاق های پیش آمده نیم ساعت بیشتر طول نکشیده ولی شادی و خوشحالی پسرک زیاد طول کشیده .

مادر نوشت : کیک انتخابی پسرک کاملا در تضاد با خوش آمد مادر بود .ولی مادر بودن یعنی بعضی وقتاها چیزی رو بخری که اصلا دوست نداری ولی کودکت خیلی اونو دوست داره .

 


[ جمعه 91/9/10 ] [ 6:16 عصر ] [ s.hasanizadeh ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های ویژه
امکانات وب


بازدید امروز: 15
بازدید دیروز: 15
کل بازدیدها: 196520