• وبلاگ : روزهاي زندگي
  • يادداشت : عارفه
  • نظرات : 2 خصوصي ، 9 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    مي دوني ...
    منم يکي مثل اون دختر بچه بودم ... بايد اعتراف کنم که حسرت يه بار رفتن تو آغوش پدر پدربزرگ رو هميشه داشتم...منم پدر بزرگم مثل عارفه شهيد شده ، هفت سال قبل از تولدم.ولي پرچم افتخار دست عارفه ست . افتخار مي کنه به اينکه اجدادش خوب بودن.
    + زينب سادات 

    سلام
    چرا حرف بيشتر از سلام
    پس فقط سلام


    آمدم بازديد شما پس بدهم


    فدمش مبارک وپر خير وبرکت...

    دايي جان حتما اين کوچولو رو ميبينه....

    سلام.قدمش انشالله پر از خير و برکت باشه.حتما دايي تون هم در اين شادي شريکن چون شهدا زنده اند
    مبارکه خانومي... ان شا الله صالحه باشه و هميشه سالم و مايه ي برکت و افتخار خانواده و پدربزرگ شهيدش...
    سلام
    خدا دايي شما رو رحمت کنه.روحش شاد
    کوچولومون رو هم خدا نيگر داره.ان شا الله قدم پر خير وبرکتي داشته باشه.


    به سلامتي

    مبارکشون باشه


    قدمش خير باشه انشاءالله...

    5شنبه اي كه رفتم گلزار فك كنم زن داييت و دختر داييت بودن سر مزارش....با چند تا آقا....اتفاقا تو ذهنم گذشت كه ني ني شون چي شد!؟! كه به سلامتي دنيا اومده....