سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی
 

این نامه رو روز تولد 3 سالگی پسرم نوشتم ولی به دلیل مشغله ی زیاد فرصت نشد همون روز بزارمش اینجا نامه یه مادر به پسر 3 سالشه :

پسر عزیزم سلام !

الان که دارم این نامه رو برات مینویسم درست روزیه که 3 سالگیت تموم شده و وارد سال چهارم زندگیت شدی می خوام از حال  وهوای این روزات بگم این روزا خیلی عاقل شدی آخه میدونی تا قبل از این شیطونی و بازیگوشی زیادی داشتی تا همین چند روز پیش همینجور بودی ولی یه دفعه انگار بزرگ شدی عاقل و کمی آروم ولی بزار از اول شروع کنم از وقتی به دنیا اومدی تو اون سه شنبه ی برفی که همه تعجب کرده بودیم که آخه مگه فروردین هم برف میاد ولی اومد و هوا خیلی سرد شد درست مثل امسال که از امشب که 25 فروردین سال نود و یکه داره بارون میاد وهوا سرد شده تو بیمارستان وقتی توی اتاق نوزادا همه بچه ها خواب بودن ولی تو بیدار و گریه میکردی فکر نمی کردم این مقدمه ای برای بازیگوشی های آیندته درسته خیلی ورجه وورجه میکنی ولی کسی رو کلافه نمیکنی خرابکار و بی ادب نیستی فقط یه مقدار از بچه های دیگه بیشتر تحرک و انرژی داری گفتم انرژی من که واقعا نمیدونم این همه انرژی از کجا اومده تو که غذا نمیخوری یعنی هوا خوردن اینقدر آدمو شارژ و پر انرژی میکنه؟ بگذریم پسرم ! می دونی چند روز پیش بود به قدری حرف گوش نکن شدی و اذیت کردی که داشتم دیوونه میشدم واقعا مونده بودم چیکارت کنم هم خودت و هم من خیلی اذیت شدیم چند ساعت داشتی گریه میکردی به خاطر کاری که نبایستی انجام میدادی خلاصه اون روزو هیچ وقت فراموش نمیکنم .

پسر خوبم این نامه رو حداقل تا 5 سال دیگه نمیتونی بخونی اونموقع نمیدونم مثل الان روابط عمومیت بالاس یا نه نمیدونم هنوزم تو خیابون به همه سلام میکنی یا نه . الان  وقتی میریم تو مغازه خودت میری خوراکی ورمیداری میپرسی آقا این چنده؟ و از من میخوای که پولشو بدم کاری نداری میشه اون خوراکی رو بخرم یا نه مستقلی دیگه مستقل که این استقلالت منو کشته . بلبل زبونی و شیرین کاریاتم که تمومی نداره میدونی من دوست ندارم تو بزرگ بشی یعنی دوست دارم ها ولی این بامزه بودنت دوست دارم ادامه داشته باشه وقتی شلوار محمد طاها ( پسرخالت ) رو پات میکنی و برات بلنده میگی آستینشو تا کن منظورت اینه که پاچه ی شلوارو برات بزنیم بالا تا اندازت بشه خوشم میاد وقتی کلمه ای رو بلد نیستی یا یادت رفته ساکت نمی مونی و مشابهش یا یه کلمه ی دیگه به نظر خودت همون مفهومو داره به کار می بری . سوال کردنات هم شروع شده از اینکه چرا شب هوا تاریکه ؟ خورشید کجا رفته ؟ کی خورشیدو برده ؟ چرا برده و سوالاتی ازین دست که منم در حد توانم با مثالایی که به ذهنم میرسه برات دلیل هر کدومو توضیح میدم . کلا سن سه سالگی سن خوبیه تا حد زیادی کارهاتو خودت انجام میدی . شاید از این به بعد بیشتر برات نامه نوشتم این نامه هات رو هم نگه میدارم تا یه روزی که تونستی بخونی بدم خودت همه رو بخونی برای نامه اول بسه دیگه پسر گلم ، عزیزم دلم میخواد وقتی بزرگ شدی یه فرد مومن و دلسوز و موفقی توی زندگیت بشی و دلم میخواد زنده باشم و بتونم موفقیتهات رو ببینم و بهت افتخار کنم . بازم تولدت رو بهت تبریک میگم . اینو بدون که همیشه دوستت دارم .


[ دوشنبه 91/1/28 ] [ 7:36 عصر ] [ s.hasanizadeh ] [ نظرات () ]

 

امیرعباس دائما می پرسید: امام رضا کو ؟ میگفتم : شهید شده . چرا ؟ توضیح می دادم بعد دوباره همون سوالا رو تکرار می کرد و میگفت: امام رضا خم ( سم ) خوده شهید شده موده ( مرده ) .فردا صبحش بعد از خوردن صبحونه راهی حرم شدیم تو صحن نشستیم تا نماز ظهر و بعدش برگشتیم هتل . بعد از ظهر هم رفتیم یه چرخی تو بازار زدیم و برای نماز راهی حرم شدیم که زمین هنوز از بارون و تگرگی که ظهر اومده بود خیس بود بعد از نماز حسابی گشنه بودیم چون ناهار هم گرسنه نبودیم نخورده بودیم وارد بازار بزرگ رضا شدیم هر چی جلوتر میرفتیم به انتهای بازار نمی رسیدیم خیلی گشنه بودیم ولی هر چی بیشتر راه میرفتیم کمتر به خروجی نزدیک می شدیم از یه مغازه دار پرسیدیم و راه در رو نشونمون داد و بالاخره از بازار بزرگ خارج شدیم و رفتیم شام خوردیم بعد از شام هم مجددا برگشتیم هتل .

روز دوم صبح بعد از صبحونه من و امیرعباس راهی حرم شدیم سر مزار شیخ حر عاملی رفتیم . هوا خیلی گرم بود و دَم داشت دل آدمم میگرفت شایدم چون جمعه بوده اینجور به نظر میرسید بعد از نماز ظهر راهی هتل شدیم بعد از ظهر هم دوباره رفتیم حرم . چون جاهای دیدنی رو نمی خواستیم بریم ببینیم فقط می رفتیم حرم و بر می گشتیم هتل .

روز سوم خیلی خوب بود صبح رفتیم بازار برای خرید سوغاتی و یه عبای کوچولو و عرقچین و انگشتر عقیق برای گل پسرمون خریدیم که به محض رسیدن به هتل تنش کرد و نشست مشغول خوندن روضه شد و ما رو هم مجبور کرد گریه کنیم و همش میگفت من امیرعباس نیستم من حاج آدام ( آقام ) . نماز به همراه جمعی از دوستان رستوران بودیم . بعد ازظهرمجددا رفتیم حرم بعداز نماز که برگشتیم به هتل همسری توی هتل موند و من و پسرم دوباره برگشتیم حرم و توی صحن نشستیم وقتی میخواستیم بشینیم انتخاب جای نشستن رو میزاشتم به عهده ی امیر عباس امیرعباس هم هر جا بچه ای بود میگفت همونجا مینشستیم و امیرعباس با بچه ها مشغول بازی می شد و منم می رفتم توی فکر که هر کسی با هر لباسی با هر قومیتی اومده به عشق امام رضا اومده هر کسی یه حاجتی داره یکی مشغول قرآن خوندنه ، یکی چشمام پره اشکه ، یکی داره زیارتنامه می خونه ، یکی شفای مریضشو می خواد و بچه ها بی خیالِ ما آدم بزرگا مشغول بازی و خنده تو صحن بزرگ و با صفای حرم امام رضا .به این فکر می کردم که فردا شب دیگه باید فرودگاه باشیم و برگردیم تهران و چه زیارتی چه امام رئوفی .

صبح روز چهارم که 13 فروردین و 13 به در بود وای که من چه قدر بدم میاد مردمی که کل سالو تو خونه نشستن انگار واجبه که برن بیرون فضاهای سبز مردم جفت جفت زیرانداز انداختن نشستن چه ترافیکی چه شلوغی ای . شهر هم که تعطیل اکثر مغازه ها تعطیل بود میخواستیم صبونه کله پاچه بخوریم که کله پزیای دور و بر هتل همه تعطیل بودن کلی گشتیم تا یه ساندویچی پیدا کردیم و ساندویچ به عنوان صبحونه خوردیم بعدشم رفتیم حرم . هوا به شدت گرم بود . بعداز نماز برگشتیم هتل و بعد از کمی استراحت من و امیرعباس دوباره راهی حرم شدیم برای زیارت وداع وقتی رسیدیم به صحن دیدیم خادما با جاروهای بلند در حالی که مداحی هم در بینشون بود دارن از این صحن به اون صحن میرن خیلی فضای معنوی همراه با مداحی زیبا و تاثیر گذاری بود بعد از مراسم صحن خلوت شده بود به طبقه ی پایینی حرم که ضریح قدیمی اونجاست و به قبر امام نزدیکتره رفتیم و چند بار من و امیرعباس تونستیم خودمونو به ضریح بچسبونیم خلوت بود و یه زیارت وداع خیلی دلچسب انجام دادیم و با ناراحتی از اینکه شب باید برگردیم تهران راهی هتل شدیم و از اونجا هم به فرودگاه رفتیم وقتی وارد هواپیما شدیم دیدیم ای داد بیداد بلیطامون برای دو تا صندلیه امیرعباس نشست رو صندلی منم کنارش نشستم و همسری هم روی اون یکی صندلی نشست ولی جای امیرعباس تنگ بود و با جیغ و داد ازم میخواست بلند شم تا خودش تنها بشینه صداش کل هواپیما رو ورداشته بود هیچ جوریم ساکت نمیشد اعصابم حسابی خوووورد شد آقایی که صندلی جلو نشسته بود یه بسته تخمه بهش داد ولی ساکت نمیشد و میخواست تخمه ها رو پس بده هواپیما هنوز بلند نشده بود و پسرک همچنان جیییغ میزد کلافه شده بودم به هر زحمتی بود توجهشو به چراغی که روی بال هواپیما روشن بود جلب کردم و بهش گفتم هر وقت چراغ خاموش شد منو خبر کنه ساکت شد و مشغول تماشای بیرون شد تا تهران هر خواسته ای داشت از ترس اینکه دوباره جیغش نره هوا اجابت شد تا رسیدیم تهران و برگشتیم خونه خدایا نزار وقفه ی طولانی بیفته و دیدارمون با امام هشتم به تاخیر بیفته . وقتی رسیدیم خونه ماهی سفره هفت سینمون هنوز زنده بود ولی فرداش همش یه وری میوفتاد تا میومدم بندازمش شروع میکرد به تکون خوردن و روز 15 فروردین صبح دیدم که مرده . اینم از سفر 4 روزه ی ما به مشهد . در پایان از شهرداری محترم مشهد تشکر و قدردانی میکنم که با وجود حجم زیاد مسافرای نوروزی شهر خیلی تمیز بود و زیبا میدونای شهر خیلی قشنگ بودن و آشغالی روی زمین دیده نمی شد از نیروی انتظامی مشهد هم تشکر میکنم که حضورشون در میادین و خیابانها و مراکز خرید امنیت و آرامش رو برای همه مردم و مسافرا به همراه داشت همچنین از خدام حرم اعم از آقا و خانم تشکر میکنم که با زائرین برخورد خوبی وداشتن و به سوالات با روی خوش جواب میدادن و حرم و صحن ها رو تمیز نگه میداشتن ولی از اکثر مغازه دارها و ساندویچی ها و رستوران دارها گله دارم که کمترتوجهی به مشتری نمی کردن شایدم چون ما محلی و همشهریشون حساب نمیشدیم باهامون سرد برخورد میکردن و هر حرفی رو بایستی چندین بار براشون تکرار میکردیم تا به گفته مون توجه کنن .

اینجا کوچولوی ما روضه میخوند و به ما میگفت گریه کنیم

کبوتری که توی هتل لب پنجره اتاقمون نشسته بود

نونهای خرد کرده رو گرفته دستش تا ببره بده کبوترای حرم بخورن

 

خانمی با چادری شادو رنگ رنگ

اگرهم تشته نبود به عشق ورداشتن لیوان یکبار مصرف که با کشیدن به طرف پایین لیوان در میومد و اینکه لیوان رو زیر شیر آب میگرفت و شیر باز میشد و توی لیوان آب میریخت کلی آب میخورد

نماز خوندن روی زمین

 

 


[ شنبه 91/1/19 ] [ 6:15 عصر ] [ s.hasanizadeh ] [ نظرات () ]

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم .

توی پست قبلی گفتم که سفرمون غیرمنتظره بود تو فرودگاه که بلیطا رو نگاه کردیم دیدیم برای یک زن و یک مرد و یک بچه ی زیر 3 سال بلیط هست ولی امیرعباس که سه سالشه با یه خانواده ی دیگه که از دوستان کسایی بودن که ما جایگزینشون شده بودیم مشورت کردیم اینو بگم که خانم و آقایی که سفرشون کنسل شده بود کارت ملی شون رو هم با بلیطا داده بودن به اون واسطه ای که بلیطها رو به ما داد اون آقایی که بلیطها رو کنترل میکرد گفت که بچه تون باید کارت شناسایی داشته باشه همسری اومد به من گفت که چی کار کنیم بعد از مشورت قرار شد که من امیرعباسو بغل کنم بگیرمش زیر چادرم طوری که فقط سرش و بالاتنش بیرون باشه و ببرمش بگم که مدرک شناسایی براش نیوردیم و این پسر ما رو صغر سنیش کنم و بگم دو سال و دو ماهشه خداما رو ببخشه که این دروغو برای سفر زیارتی گفتیم خلاصه قبول کردن کارت پرواز صادر شد برای 3 تا صندلی منتظر موندیم تا اعلام کنن بریم سوار هواپیما بشیم پشت سرمون یه آقایی نشسته بود و داشت با موبایلش عربی صحبت می کرد امیرعباس رفت کنارش و وایساد با دقت گوش کنه ببینه اون آقا چی میگه میخواستیم بریم سوار هواپیما بشیم و امیرعباس همچنان به اون مرد نگاه می کرد رفتم دستشو گرفتم آوردم اینور فکر میکردم عربی صحبت کردن اون مرده باعث تعجبش شده ولی وقتی امیرعباس اون سوالو ازم پرسید فهمیدم قضیه چی بوده پرسید این آقاهه دست نداره ؟ ( اون آقا دست راستش قطع شده بود ) گفتم : نه ، گفت: چرا توضیح دادم که ممکنه تو جنگ دستش رو از دست داده باشه البته به زبان کودکانه .  گفت : حالا چجوری یا الله میکنه ؟  (منظورش سلام کردن بود که موقع سلام دست میدن و میگن یا الله ) خلاصه سوار هواپیما شدیم.

همه چی عالی بود رسیدیم مشهد و بعد از یه استراحت 10 دقیقه در هتلی که قبلا رزرو شده بود راهی حرم شدیم فاصله تا حرم 4 ، 5 دقیقه بیشتر نبود و پیاده خیلی راحت میتونستیم بریم حرم . شب بود و چراغای حرم و گنبد روشن و چه دیدنی .

 (تمامی عکس ها با موبایل گرفته شده کیفیت عکس ها اگر پایین است ببخشید )


[ چهارشنبه 91/1/16 ] [ 6:47 عصر ] [ s.hasanizadeh ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های ویژه
امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 196449