روزهای زندگی | ||
سلام قبل از سفر اخیرم به اهواز به امیرعباس میگفتم داریم میریم اهواز پیش بی بی و آقابزرگ وقتی رفتیم اونجا به بی بی همون بی بی رو میگفت ولی نمیدونم چرا به آقابزرگ میگفت " بی بی و آقابزرگ " امیرعباس از اکثر کسایی که عینک ته استکانی میزارن میترسه و نزدیکشون نمیشه این آقابزرگ ما هم از این قائده ماسثنا نیست ولی امیرعباس علاقه عجیبی نسبت به ایشون پیدا کرده نزدیکشون نمیشه ولی هر کاری انجام میدن گزارش میده و میگه آقا بزرگ خوابه ، آقا بزرگ بیدار شد حتی وقتی سرفه میکنن میگفت آقا بزرگ اوهو کرد حتی وقتی داره با خودش حرف میزنه آقا بزرگ وجود داره و تو خیالاتش خوراکی هم به ایشون میده برام این علاقه جالبه در حالی که آقابزرگ به دلیل بالا رفتن سن و بیماری چند سال پیششون نمیتونن خیلی با بچه ها حرف بزنن ولی امیرعباس یه شخصیت دوست داشتنی از آقابزرگ ساخته توی ذهنش .حتی عمامه آقابزرگ رو آورد تا دور سرش ببندم .( آقابزرگ عمامه سبز به نشان سیادت روی سر میزارن و عبایی بر دوش به رسم کسبه قدیم ولی درس حوزوی نخوندن .) پنجشنبه گذشته بعد از چند هفته رفتیم بهشت زهرا امیرعباس دیده بود که وقتی سر خاک کسی میریم میشینیم و انگشتامونو روی سنگ قبر میزاریم و فاتحه میخونیم فکر نمیکردم یادش مونده باشه داشتیم میرفتیم که دیدم یه دفعه سر مزار یه شهیدی نشست و انگشتاشو به نشونه فاتحه روی سنگ گذاشت سر مزار دایی علی هم رفتیم .
[ دوشنبه 90/4/13 ] [ 8:19 صبح ] [ s.hasanizadeh ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |