روزهای زندگی | ||
چند وقتی بود که خواهرم میخاستن برای زندگی برن قم من هیچ وقت مثل امروز قضیه رو جدی نگرفتم همسرش یکی دوهفته بود که قم بود کارش اونجا جور شده بود و خواهرم و پسرش تهران بودن یه هفته پیش خواهرم رفت و دنبال خونه گشتن و خدا رو شکر یه خونه رو پسندیدن و قرارداد رو بستن خواهرم برگشت تهران و مشغول جمع کردن وسایلش جور نشد برم کمکش که از این بابت خیلی ازش معذرت خواهی میکنم امروز صبح زنگ زد به موبایلم گفت دارن حرکت میکنن میرن ماشین اومده بود وسایلشونو برده بود خودشون هم داشتن با مامانم اینا میرفتن تازه باورم شد که راستی راستی خواهرم داره میره توی خیابون بودم ولی اگه خونه بودم میشستم همونجا و زار میزدم شاید خیلی با هم رفت و آمد نداشتیم شاید مرتب به هم زنگ نمیزدیم ولی میدونستم توی این شهره یه گوشه ای از تهران داره به خوبی و خوشی زندگی میکنه شاید توی قم زندگی جدید و خیلی خوبی براش فراهم بشه ولی من ناراحتم اونقدر ناراحت که الان دارم گریه میکنم هر چند الان اون خواهرم که قم زندگی میکنه دقیقا برعکس من خیلی خوشحاله که خواهرش اومده پیشش نمیدونم ولی احساس کردم وقتی بنویسم ناراحتیم کمتر میشه بیچاره کسایی که تو غربتن آبجی عزیزم خییییلی دوستت دارم [ چهارشنبه 89/11/6 ] [ 7:37 عصر ] [ s.hasanizadeh ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |