روزهای زندگی | ||
رفته لِگوهاشو آورده و هی میگه بادی بادی یعنی برم باهاش بازی کنم سوار تاب شد تابش باز شد و از پشت با سر خورد زمین خدا رحم کرد تا یه ربع داشت گریه میکرد بعدش گیج شد میخواست بخوابه که نذاشتم بعد هی میگه اَبادی اَدا ( عباسی انداخت ) بعد رفته تابش که ولو شده رو زمین رو میاره و میگه ابادی ابادی و میخواد تاب بازی کنه انگار بلایی که سرش اومده باعث علاقه ی بیشترش به تاب شده [ شنبه 89/8/8 ] [ 8:55 عصر ] [ s.hasanizadeh ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |