سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی
 

علی( نوه امام ) کوچک بود، گاهی کارهایی می کرد که اصلا مناسب
نبود، حتی ممکن بود برای آقا ایجاد ناراحتی کند، ولی آقا با کمال خوشحالی و خنده می
گفتند: مساله ای نیست، بچه را آزاد بگذارید چون آقای تمام شبانه روز را در خانه بودند
و علی هم در کنار ایشان بود لذا آقا با علی مانوس بودند و علی هم به آقا انس گرفته
بود. یک بار من پیش آقا رفتم و دیدم علی در کنار ایشان نشسته است و از آقای تقاضای
ساعتشان را دارد، ایشان فرمودند: «پدرجان! آخر ساعت رنجیرش می خورد به چشمت و اذیت
می شوی» علی گفت: خوب عینکتان را بدهید . ایشان فرمودند: عینکم نیز همینطور، به چشمانت
می زنی چشمانت اذیت می شود، چشم تو حالا ظریف است، گل است، علی اصرار کرد که آقا، عینک
را بدهید ایشان فرمودند: نه دسته اش را می شکنی و من دیگر عینک ندارم، نمی شه بچه به
این چیزها دست بزند. چند دقیقه ای گذشت و علی در خانه چرخی زد و مجددا آمد و گفت: آقا!
امام فرمودند: «جانم » علی گفت: آقا: بیا تو بچه شو و من آقا می شود!! امام فرمودند
خیلی خوب باشد. علی گفت: پس پا شو از این جا، بچه که جای آقا نمی نشیند. امام بلند
شدند و خودشان را کنار کشیدند و علی گفتند: پس عینک را بده، ساعت را بده بچه که به
عینک و ساعت دست نمی زند!! آقا فرمودند بیا، من به تو چه بگویم؟ راهش را درست کردن
و عینک و ساعت را گرفتی. گاهی علی به آقا می گفتند: شما بنشینید من شما را حمام کنم،
آنوقت ایشان می نشستند و علی سر و صورت ایشان را می شستند، علی دستش را به دیوار می
کشید که مثلاً صابون است بعد به سر و صورت آقا می مالید. من به علی می گفتم: با این
کار آقا را اذیت می کنی و آقا فرمودند: نه اذیت نمی کند بگذارید کارش را بکند
.


[ سه شنبه 89/7/13 ] [ 8:18 عصر ] [ s.hasanizadeh ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های ویژه
امکانات وب


بازدید امروز: 150
بازدید دیروز: 9
کل بازدیدها: 200164