روزهای زندگی | ||
سلام . دیشب ساعت بیشتر از یک شب بود که خوابیدم صبح هم از ساعت 5 خوابم نبرد و تمام سعی خودمو کردم که یه کم بیشتر بخوابم تا ساعت یه ربع به 6 بلند شدم نمازمو خوندم و مشغول کارام شدم یه کم مرتب کردم خونه رو امروز بعد از ظهر روضه داشتیم دیشب به اتفاق همسر گرامی رفتیم میوه خریدیم سیب و خیار وکیوی . ظرف یکبار مصرف دردار هم خریدیم که اگه شرایط طوری نبود که تو بشقاب میوه بدیم ظرف یکبار مصرف داشته باشیم . مامان و بابا و خواهرم و زن داییم از قم راه افتاده بودن تا برای روضه مون بیان . صبحونه براشون حاضر کردم : نون و پنیرو گردو و خامه و مربا و چایی .ساعت بین 9 تا 9 و نیم صبح بود که رسیدن بابا رفت دنبال کارایی که میخواست انجام بده ، مامان هم جایی کار داشت و رفته بود کارشو انجام بده و برگرده . اینو هم بگم که ساعت 6 ونیم صبح امیرعباس بیدار شد و یه کم نون پنیر وبعدش لواشک خورد و دراز کشید تو رختخوابش تا ساعت 8 و ربع دیگه خوابش برد . وقتی مامان اینا رسیدن خواب بود محمد رضا پسر خواهرم مشغول بازی با اسباب بازی های امیرعباس شد و معصومه کوچولو هم نشسته بود داشت نگاه میکرد اینور و اونورو . صبحونه رو که خوردیم من رفتم بیرون اول رفتم چای سازو از جایی آوردم چون خونه نبود چایی ساز پیاده رفتم و تو راه برگشت رفتم از مامان بزرگ همسر گرامی بلندگو گرفتم و باز هم تو راه برگشت رفتم سر شیر دستشویی خریدم دیشب سر شیر دستشویی افتاد و قل خورد رفت توی چاه و اگه کسی میخواست بره دستشویی فقط از آب گرم میتونست استفاده کنه چون سرشیر آب سرد نبود. الان من چرا اینو گفتم؟ و دو جعبه خرما هم خریدم و برگشتم خونه مشغول ترو تمیز کردن خونه شدم بچه ها هم همش اسباب بازیا رو میوردن تو هال و میخواستن تو هال بازی کنن که تذکر بهشون میدادیم که برن تو اتاق . برای ناهار سبزی پلو درست کردم میخواستم تن ماهی هم بخرم بزارم کنارش که با نظر مهمانان گرامی نخریدم و با ماست خوردیم بعد ناهار مجددا جمع و جور کردم خونه رو. مامان و زن دایی طرفای ناهارو شستن شایدم خواهرم شست یادم نیست منم هالو جارو زدم بعدش رفتم پایین و پرچم سبزی که داشتیم رو زدم دم در که هر کی اومد بدونه کدوم درخونمونه و برگشتم بالا . ساعت 4 بود و من هنوز کامل حاضر نشده بودم بعدش دیدم زنگ میزنن یعنی کی میتونست باشه گفته بودم که روضه مون ساعت 5 شروع میشه ولی هنوز یه ساعت مونده بود مادربزرگ همسر گرامی به همراه مامانِ مادربزرگ همسر گرامی اومده بودن . بعدش هم مادرشوهرم و یکی از خواهر شوهرام اومدن ، اون یکی خواهر شوهرم چون بچش مریضی واگیر دار گرفته بود نیومد اینا اومده بودن و من هنوز حاضر نبودم بدو بدو رفتم آماده شدم برگشتم چایی برا مهمونا ریختم زن دایی مشغول خوندن حدیث کساء شد و بعدش خواهر شوهرم زیارت عاشورا رو خوند قبل از اینا دوست عزیزم خانم ( س ) اومد که خیییییلی کمک کرد من چایی میبردم و اون به دنبال من قند و خرما رو میاورد واقعا رحمت بود و خیلی کمک کرد دستش درد نکنه ایشالا هر حاجتی داره تو زندگی خدا حاجت رواش کنه . خب داشتم میگفتم بعد از زیارت عاشورا سخنرانمون شروع به سخنرانی کرد حدود یه ساعت و ربع صحبت کرد که خیییییییلی صحبتاش عالی و قشنگ و لذت بخش بود وسطای سخنرانی خانم ( س ) رفت چون قرار بود جایی بره و من موندم دست تنها نه خواهرم و نه خواهر شوهرم نتونستن کمکم کنن چون بچه کوچیک داشتن چایی ریختن افتاد گردن خودم همچنین بردن خرما و قند . سه تا دیگه از دوستای وبلاگیم هم اومدن و منو خیییلی خوشحال کردن خانم (ص) و ( ی ) و ( ن ) که خانم ( ن ) رو دفعه اولی بود که می دیدم . بعد از سخنرانی خانم سخران مادر شوهرم اومدو چایی ریخت منم چند تا از فامیلا رو گفتم بیان کمک میوه ها رو چیدن تو بشقاب و زیر میوه ها هم پلاستیک گذاشتن که اگه کسی خواست میوه شو ببره که همه نشستن همونجا خوردن آها اینو بگم که من رفتم سینی بزرگ آوردم توش میوه گذاشتم رفتم تعارف کنم که به نفر اولی که تعارف کردم گفت میوه دارم دیدم بله همه میوه دارن نگو همینطور که داشتن میوه ها رو تو بشقاب میچیدن بچه های 4 ، 5 ساله اومده بودن و یکی یکی بشقابا رو برده بودن و تعارف کرده بودن من که خیلی از کارشون خوشم اومد کسی بهشون نگفته بود ولی به طور کاملا خودجوش اومدن و این کارو انجام دادن بماند که دو تا از خانمای پیر حاضر درروضه گفتن چیه بچه بازی راه انداختی یعنی چی بچه ها میوه تعارف میکنن زشته بی احترامیه !!!!! که من خیلی از حرفشون ناراحت شدم خلاصه روضه تموم شد و استکانا رو خدا خیرش بده زن عموی همسر گرامی شست مهمونا کم کم رفتن و من موندم با یه اتاق پر از اسباب بازی که بچه ها باهاشون بازی کرده بودن یه هال ریخت و پاش و یه عالمه پشقاب پر ازپوست میوه اول پوستا رو خالی کردم تو سطل بعد بشقابا رو مرتب گذاشتم تو سینک ظرفشویی بعد افتادم به مرتب کردن خونه به همسر گرامی زنگ زدم و گفتم مهمونا رفتن نزدیک خونه بود گفتم میتونه بیاد خونه و مهمونی دیگه نمونده و شام نداریم دو تا تخم مرغ درست میکنیم و میخوریم . وقتی اسم تخم مرغو آوردم میخواستم کله خودمو بکنم و اگه شام مجبور بودم تخم مرغ بخورم خودمو میکشتم !!!! بعد از این همه بدو بدو کردن شام یه غذای خوشمزه دلم میخواست . وقتی همسر گرامی اومد خونه حسابی سورپرایز شدم هم از تبلت گنده ای که توی دستش بود البته مال خودشه ها و نه مال من و سه تا ساندویچ خوشمزه که محتویاتش خیلی عجیب و فوق العاده خوشمزه بود توی ساندویچ کنار نون که بستس سالاد الویه بود و کنارش هم فلافل یعنی میشد ساندویچ الویه فلافل خیلی خوشمزه بود و من اولین باری بود که همچین چیزی میخوردم خیلی چسبید جای همه دوستان خالی . بعد از شام همسر گرامی و امیرعباس رفتن بیرون منم بعد از خوندن نماز و تمام کردن وسایل ریخته شده در سطح خونه و تبدیل خونه به محیط عادی قابل سکونت رفتم سراغ شستن طرفها هر چی میشستم مگه تموم میشد؟ ولی بله بالاخره تموم شد و من مردم از کمر درد . خدا رو خیلی شکر میکنم که توفیق داده و چند سال تونستیم تو خونه مون روضه بگیریم روز وفات مادر علمدار کربلا . حضرت ام البنین واقعا شخصیت بزرگی بودن شهید پرور، عالم و بانویی که مقام والایی دارن . خدایا توفیق بده بتونیم این روز رو هر سال مجلسی به یاد حضرت ام البنین برگزار کنیم . متاسفانه هیچ عکسی نتونستم بگیرم . پ ن : این خاطره رو صرفا نوشتم تا یادم بمونه این روز رو با جزئیاتش چون خیلی راضی بودم از برنامه امروز . پ ن : اسم دوستان رو فقط حرف اولشون رو نوشتم که شاید راضی نباشن اسمشون به طور کامل آورده بشه . پ ن : یکی از اهدافم از نوشتن این خاطره این بود که خواهرم که نتونست به خاطر مدرسه پسرش از قم بیاد تهران این خاطره رو بخونه و در جریان اتفاقات روضه قرار بگیره . پ ن : از تمام عزیزانی که در روضه شرکت کردند و مخصوصا مامانم و خواهرم و زن داییم تشکر میکنم . پ ن : تمام .
[ چهارشنبه 92/2/4 ] [ 12:12 صبح ] [ s.hasanizadeh ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |