روزهای زندگی
 

نمی دونم از کجا شروع کنم پارسال این روزا داشتیم تدارک کربلا رفتنمونو می دیدیم که یه روز صبح همسری زنگ زد و گفت حاضر شید دارم میام خونه باید بریم خونه دایی علی ، نپرسیدم چرا چون خودم همون موقع فهمیدم دایی علی بیمارستان بستری بود ولی حالش بهتر شده بود که ناگهان خبر شهادتش رو شنیدیم امسال که برای اولین سالگرد دایی همه اومده بودن تهران بعداز ظهر یه خبر دیگه همه رو داغدار کرد این بار آقابزرگ . نمی دونم توی این یک سال چه قدر به آقابزرگ سخت گذشته بود از ندیدن دایی که روز سالگرد خودشو به دایی رسوند از این به بعد 12 آبان یه روز خیلی تلخه روز از دست دادن آقا بزرگ عزیز و مهربون و مومنم و روز 16 آبان هم روز شهادت دایی علی . ای کاش میتونستم یک بار دیگه اون صورت نورانی و محاسن سفید رو ببینم کاش میتونستم یک بار دیگه با عمامه سبز و عبا ببینمتون که دارید حاضر می شید و میرید مسجد . کاش میتونستم یه بار دیگه دستتون رو ببوسم و شما هم سرمو بوس کنید کاش ... .

چه قدر سخت بود خداحافظی کردن ازتون وقتی تو اون وضعیت شما رو آوردن خونه و روی زمین گذاشتن بعد از خوندن دعا لااله الاالله گویان نماز خوندیم در حالی که اشکمون بند نمیومد کاش یه شب بلند می شدم میدیدم با همون آرامش همیشگی دارید نماز شب میخونید . چی شد که یهو همه چیز بهم ریخت دایی علی و شما رو ازمون گرفت حالا ما موندیم و دو تا غصه و غم که هیچ وقت سرد نمیشن اشکایی که تمومی نداره و حسرت یک بار دیگه بوسیدن دست شما که تا آخر عمر با من میمونه .

شب اول قبر شما بود که بابا تو حالت خواب و بیداری دید شما از در وارد شدید و عباتونو درآوردید و آویزون کردید نمی دونم معنیش چیه ؟



[ یکشنبه 90/8/15 ] [ 4:52 عصر ] [ s.hasanizadeh ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های ویژه
امکانات وب


بازدید امروز: 159
بازدید دیروز: 9
کل بازدیدها: 200173