روزهای زندگی | ||
صبح قرار بود با خانواده همسری بریم راهپیمایی و همسری توی راه از سرکاربه ما بپیوندد وفتی همسری رفت چند دقیقه بعدتماس گرفت که پدر دامادشان فوت کرده و خانواده همسری بعد از راهپیمایی به تشییع جنازه میروند و من نمیتوانم با بچه کوچیک به تشییع بروم برای پدر و اون یکی خواهر همسری پیامک زدم که اگه به راهپیمایی میرن من با اونا برم پدری جواب داد میرن ولی دیرتر و برای نمازجمعه اون یکی خواهر همسری جواب داد میره محل زندگی پدر همسر خواهرش ولی برای تشییع به کرج نمیرود من گفتم خب به پدری زنگ زدم که با اونا میرم راهپیمایی بعد منصرف شدم به همسری زنگیدم و گفتم میخوام برم خونه پدردامادشان و به همراه اون یکی خواهر همسری و شوهر بچه اش و مادر وپدر و دایی و زن دایی و اون یکی دایی و اون یکی زن دایی و پدرومادربزرگ همسری رفتیم خونه پدر دامادشان گریه و ناراحتی و ناله برای از دست دادن همسر و پدری مهربان خیلی سخت بود آورده بودنش خونه و فامیل و فرزندان زیارت عاشورا خواندند و گریستند خیلی سخت بود پسرش زیارت عاشورا خواند و گفت برای پدر من گریه نکنید برای امام حسین گریه کنید خیلی سخت بود نبودن پدری که تا دیروز بود هر چند بیمار و روی تخت بیمارستان خیلی سخت بود که گریه پسر کوچکترش روببینی هر چند این پسر 24 ساله باشه خیلی سخت بود... خیلی سخت بود . اون پدر رو بردن تا امامزاده ای که کنار خونه شون بود بعد مجددا برگردوندن خونه تا بعد از ظهر ببرن کرج و اونجا دفن کنن توی قبری که چند وقت پیش خودش خریده بود . من همچنان ماندم که میخواستم برم راهپیمایی اما رفتم تشییع جنازه تشییع جنازه ی یک پدر . خدایا به همه ی اونایی که عزیز از دست دادن صبر بده . خدایا همه رفتگان رو ببخش و بیامرز . خدایا هیچ عزیزی رو ازمون با مرگ نگیر . یک فاتحه و یک " انّا انزلناه " برای روح اون مرحوم . [ جمعه 89/6/12 ] [ 3:34 عصر ] [ s.hasanizadeh ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |