سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی
 
[ پنج شنبه 89/9/11 ] [ 5:6 عصر ] [ s.hasanizadeh ] [ نظرات () ]

سلام از خاطرات زیارت نمیخواستم بنویسم از فرهنگ حاکم در عراق از دید دوربین عکاسی ما :

چکمه و عینک آمریکایی در نجف خیلی به چشم میخورد ظاهرا آمریکایی ها کم کم میخوان بازار اونجا رو هم از محصولات خودشون پر کنن تانک و هلی کوپتر آمریکایی هم جزء اسباب بازیهای بچه ها بود ( عکس 6 و 7 )خانواده های عراقی از هر مکانی برای نشستن استفاده میکنند حتی اگر وسط خیابان و کنار مخزن زباله باشه ( عکس 3 ) ساندویچ فلافل فروشی ها با اون نون های جالبشون بد جوری آدمو به هوس مینداخت که یه ساندویچ بخره و بخوره ما این کارو کردیم البته این منظره رو توی اون فلافلی ندیدیم( عکس 5 ) کبابی های اونجا هم حسابی شلوغ بود از یکیشون قیمت پرسیدیم گفت 2 سیخ 6000 تومن !!!!!  ( عکس 4 )سیم کشی هاشون دیگه نوبره پیچ پیچی و درهم و برهم یکی اگه برقش قطع بشه یه سیم دیگه به اون سیمهای قبلی اضافه میکنه بدون اینکه دنبال اون سیم قبلیه بگرده منظره شهر خیلی قشنگ میشه با این سیم کشی.( عکس 2 )خیلی از افراد در بازارکارشون چایی فروختن بود تو استکان های کمر باریک چایی سیاه که نصف استکان شکر داشت مردم هم میخریدند و میخوردند ( عکس 1 )




[ شنبه 89/9/6 ] [ 7:46 عصر ] [ s.hasanizadeh ] [ نظرات () ]

سلام

هنوز به زندگی عادی برنگشتم هنوز داغدارم هنوز گریه میکنم زندگی خیلی بی معنی شده کربلا هم نتونست حالمو عوض کنه خودم نمیخوام نمیخوام فراموش کنم نمیخوام یادم بره چه دردی میکشم از فراق از اینکه میدونم دیگه دایی پیش ما نیست خیلیها که بهم تسلیت گفتن ، گفتن خدا رو شکر شهید شده به مرگ طبیعی که نمرده ولی اینا توجیه خوبی برای اوناس ولی  آرامش بخش برای من نیست فکر اینکه دیگه وقتی برم تو اون خونه دایی نیست فکر اینکه دیگه عیدها که میریم اهوازدایی خونه بی بی و آقا بزرگ نیست فکر اینکه باید برای دیدن دایی برم بهشت زهرا دیوونم میکنه حتی زبونم نمیچرخه و نمیتونم و باورم نمیشه که باید برای دایی فاتحه بخونم اصلا حال و حوصله ندارم تلویزیون وقتی آهنگ شاد میزاره وقتی برنامه های بین العید ( برنامه های شاد بین عید قربان و غدیر ) رو میزاره کانالو عوض میکنم میگم اینا رو ببین ما عزاداریم برنامه شاد گذاشتن دیروز داشتم به خواهرای همسری میگفتم امسال عید غدیر من نیستم که بخواین بیاین عیدی بگیرین پنج شنبه صبح قراره بریم بهشت زهرا سر مزار دایی عزیزم چهارشنبه ظهر قم برای دایی مراسم گرفتن میخوام برم من که  سوم دایی و  هفتم دایی نبودم کربلا بودم . زندگی بدون دایی هیچ ارزشی نداره خدایا کمک کن برگردم به حال طبیعی

بعدا نوشت : توی یه عکسی از دایی دیدم که پلاک زمان جنگش گردنش بود برام جالب بود بعد از این همه سال که از جنگ گذشته دایی هنوز اون پلاک رو نگه داشته و تو گردنش بوده



[ سه شنبه 89/9/2 ] [ 9:20 صبح ] [ s.hasanizadeh ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های ویژه
امکانات وب


بازدید امروز: 24
بازدید دیروز: 15
کل بازدیدها: 196864