سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی
 

 

یادش بخیر عید سال 80 بود که به همراه خانواده ی دایی علی و دایی مهدی و بی بی و آقا بزرگ و اگه کسان دیگه ای هم بودن من  یادم نیست رفتیم خرمشهر اول رفتیم مناطق جنگی بعدش هم رفتیم خونه ی خرابه ی آقابزرگ توخرمشهر خونه در اصل خرابه نبوده ولی بعد از حمله ی صدام ( خدا غذابشو زیاد کنه ) اونجا تبدیل به خرابه شد درخونه سالم بود ولی داخل که میشدی آوارها رو که میدیدی سقف فرو ریخته کاغذای پاره که وان حموم روپر کرده بودن حوض وسط حیاط و بقیه ی قسمتای خونه که با هیجان قدم میزدیم و دنبال کشف جاهای تازه ی خونه میگشتیم نمیدونم چی باعث شد که اون سال بریم و یه سری به اون خونه بزنیم خونه ای که هر چند آوار شده بود ولی صفای خاصی داشت کوچه ای که خونه توی اون بود منتهی میشد به شط معلوم بوده که خونه ی خیلی باصفا و بزرگی بود وان توی حمام حوض وسط حیاط اتاق های بزرگ و زیاد راه پله ای که ما رو به سمت پشت بوم میبرد و کاغذهای پاره پوره که تو خونه پخش بودن هنوز نمیدونم چرا تا اون موقع خونه رو نفروخته بودن و چه نیرویی اون جمع رو به اون خونه کشوند ولی یادمه خیلی خوش گذشت خیلی زیاد ناهار خوردن تو اون خونه بعدش هم رفتن کنار شط و عکس گرفتن همیشه وقتی یاد اون خاطرات میوفتم یه حس خوب میاد سراغم اون روز همه دور هم جمع شدیم و یه روز به یاد موندنی رقم خورد از اون جمع حالا دایی علی و آقابزرگ از بینمون رفتن اون خونه هم فروخته شد و من از اون سال تا حالا دیگه نرفتم خرمشهر . هر سال وقتی نزدیک سوم خرداد میشه یاد اون روز میوفتم و هزار بار صدام رو لعنت میکنم که اگه جنگ روشروع نکرده بود الان وضع مردم خوزستان و مهمتراز اون خرمشهر اینطور نبود آقابزرگ زمان قبل از جنگ تاجر بود مردم خرمشهر به واسطه ی شط و ماهیگیری و تجارت وضع خوبی داشتن امام جنگ همه چیزو خراب کرد از بین خرمشهری ها نمیدونم چه تعداد بعد از جنگ برگشتن به شهرشون . با گذشت این همه سال از جنگ مسئولین وقت نکردن یه سر برن خرمشهر و از نزدیک با مشکلات مردم مواجه بشن و درددل اونا رو بشنون کوتاهی از کیه نمیدونم ولی درست نیست خرمشهری که رزمنده ها با اون سختی از دست بعثی ها آزاد کردن الان یه گوشه ی نقشه رو گرفته که سالی یه روز یه اسمی ازش برده میشه و تمام میشه تا سال بعد اگه مسئولان امر بعد از جنگ امکاناتی که این شهر قبل از جنگ در اختیارش بود رو به مردم بر می گردوندن الان شهر به این وضع نیوفتاده بود مردم خرمشهر و خوزستان لیاقت داشتن امکانات خیلی بیشتر از این رو دارن سختی ها و بیماری های جسمی و مخصوصا روحی که ساکنان این استان در سالهای جنگ متحمل شدن و هنوز ادامه داره کی میخواد مدیرای ما رو از خواب بیدار کنه نمیدونم ولی ای کاش توجه به استان خوزستان و خرمشهر محدود به هفته ی دفاع مقدس و سوم خرداد نمیشد و برای یادگارهای جنگ و مردم سختی کشیده ی این استان بیشتر ارزش قائل میشدیم .
پ ن : متن رو باز خوانی نکردم می خواستم همون حسی که موقع نوشتن داشتم روی متن بمونه و ویرایش نشه . اگه پراکنده گویی شده ببخشید .



[ چهارشنبه 91/2/27 ] [ 10:42 عصر ] [ s.hasanizadeh ] [ نظرات () ]

 

سلام

امروز روز ولادت حضرا فازمه زهرا ( سلام الله علیها ) رو به تمامی زنان و مادران پاک ایران تبریک می گم یادمون باشه امروز روزی نیست که از همسرامون هدیه بگیریم بلکه روزیه که یادمون بیاد حضرت نمونه و الگوی کاملی برای همسرِ خوب بودن و مادر نمونه شدن هستن یادمون باشه که حضرت چه طور بهترین همسر بودن و چه طور مادری کردن . خدایا کمک کن شیوه ی زندگیمون طوری باشه که در اون دنیا شرمنده ی خانم فاطمه زهرا نباشیم . خانمای گل روزتون مبارک مامانای زحمت کش روزتون مبارک.



[ شنبه 91/2/23 ] [ 5:27 عصر ] [ s.hasanizadeh ] [ نظرات () ]

جای دوستان پارسی بلاگی خالی دیروز به همراه حدود10 نفر از خانمای پارسی قرار گذاشته بودیم ساعت 11 نمایشگاه کتاب باشیم من و امیرعباس ساعت 10زدیم از خونه بیرون رفتیم سرکوچه سوار اتوبوس شدیم در همین جا اعلام می کنم که کالسکه ی امیرعباس هم رفیق بی کلک ما در این ماجراهایی که تعریف می کنم حضوری بسیار فعال داشت بله می گفتم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم تا یه جایی که به مترو سوار شدن بی انجامه ! با امیرعباس و یک عدد کالسکه ی تاشده سوار مترو شدیم از پله برقی هم رفتیم یه دست امیرعباس در بغل و همون دست کالسکه توش بود با یه دست دیگه هم کنار پله برقی رو گرفته بودم که یهو کله پانشیم خلاصه ایستگاه دروازه دولت پیاده شدیم تا خط رو عوض کنیم سوار یه متروی دیگه شدیم همه چی عالی شلوغی در حد نرمال طوری که اصلا اذیت نشدیم ایستگاه مصلی پیاده شدیم خانم ساقی منتظرمون بود باقی بچه ها در محل قرار بودن خلاصه کالسکه رو باز نمودیم وامیرعباس رو توی اون قرار دادیم و رفتیم سر قرار بعداز دیدن بچه ها و ابراز خوشحالی از دیدن همدیگه من و امیرعباس رفتیم سالن های کودک باقی دوستان هم نمی دونم کجا رفتن حتما به سالن های دیگه.


بله با فاصله ی محسوسی از غرفه ها کالسکه رو می راندم که دست امیرعباس به کتابا نرسه و مجبور نشم کتابایی که به دردش نمی خوره رو براش بخرم چن تا کتاب که خریدیم صدای دلنشین قرآن اومد و راهمونو به سمت نمازخونه که محل قرار بعدی با دوستان بود کج کردیم نماز جماعت رو توی آفتاب داغ به زیبایی خوندیم و با دوستان گرامی حرکت کردیم به سمت چمن ها برای نشستن و ناهار خوردن یه جای سایه پیدا کردیم و نشستیم تنقلاتی که من و شیدا به واسطه ی بچه داشتن آورده بودیم رو گذاشتیم وسط و مشغول خوردن شدیم و مشورت که چی ناهار بخوریم هر کسی سفارش خودش رو داد البته یا بایستی هات داگ میخوردیم یا همبرگر چون بقیه ی ساندویچ هاش به درد نمیخورد بله می گفتم سفارش رو دادیم به خانم ها و دو نفر از دوستان یعنی خانم ساقی و عطر ریحان رفتن خرید البته پولش رو هم دنگی حساب کردیم و هر کسی مهمون جیب خودش بود بعد از خوردن ناهار کلی حرف زدیم و گوجه سبز خریدیم ( ای کاش عکس میگرفتیم ) گوجه سبزاش خیلی خوشمزه بود کم کم نوبت به خداحافظی رسید من و شیدا به همراه بچه هامون و کالسکه ها راهی مترو شدیم بقیه دوستان هم رفتن یه چرخ دیگه تو نمایشگاه بزنن و اما از این به بعد ماجرا شنیدنی میشه من و شیدا ریحانه و امیرعباس رو پیاده کردیم و کالسکه ها رو جمع کردیم و از در مترو که خیییلی شلوغ بود وارد شدیم از پله برقی با کمک مردم کالسکه ها رو آوردیم دم در مترو که رسیدیم رفتیم سمت واگن خانم ها که خانم های فرهنگیِ بازگشته از نمایشگاه کتاب ایستاده بودن متروی اولی اومد خییییلی شلوغ و هل دادن و جیغ و ناله ی بقیه ی بچت له شد و با کالسکه و ... خلاصه اعصاب ملت به خاطر ما و کالسکه ها و بچه ها خیلی خورد شد.


متروی دوم هم وضع به همین صورت بود کم مونده بود به دلیل آوردن بچه و کالسکه کتک! هم بخوریم با متروی بعدی سوار شدیم خدا خیر بده اون دونفری که بلند شدن و ما نشستیم روی صندلی هر ایستگاهی که مترو توقف می کرد جمعیه زیادی وارد میشد هیچکسی هم پیاده نمی شد کم کم به ایستگاه دروازه دولت نزدیک می شدیم و من نگران که تو این شلوغی چه طور خودم پیاده شوم و چه طور امیرعباسو پیاده کنم وای کالسکه هم بایستی پیاده میشد با شیدا کلی خندیدیم تومترو و راه های مختلف رو برای زنده موندن از این شلوغی بررسی می کردیم به ایستگاهی رسیدیم که بایستی پیاده میشدم قرار شد من و امیرعباس بریم و یه بنده خدای دیگه کالسکه رو بیاره راه باز شد و ما پیاده شدیم با پیاده شدن ما مردم حمله ! کردن داخل مترو و من نگران کالسکه بودم که آیا بعد از این روی ماهش رو می بینم یا نه که دیدم از بین جمعیت زیاد یه ناجی اومده که کالسکه دستشه قیافه ی طرف دیدنی بود کاملا معلوم بود که به چه سختی ای کالسکه رو آورده از پله برقی هم با کمک یه خانم دیگه کالسکه بالا آورده شد خداییش کالسکه تا به امروز یه بارهم سوار پله برقی نشده بود بله با کمک بندگان خدا به بیرون از محیط مترو راه پیدا کردیم با شیدا قرار گذاشتیم اگه زنده از مترو خارج شدیم به همدیگه خبر بدیم بس که شلوغ بود و مردم نذر کرده بودن تا می تونن همدیگه رو هل بدن ولی ما علی رغم تلاش ملت برای له کردن ما و بچه هامون و بیشتر از همه کالسکه هامون همه مون سالم خارج شدیم از محیط شلوغ مترو بعد از مترو سوار اتوبوس شدیم من و پسرم و کالسکه و دمِ در خونه پیاده شدیم وبه این صورت نمایشگاه کتاب رفتن ما تموم شد به من که خیلی خوش گذشت به بقیه ی دوستان نمیدونم مخصوصا وقتی با شیدا بودم و تو مترو داشتیم له میشدیم و کلی خندیدیم باعث شد یه روز خوب و زیبا رو با خانمای پارسی بلاگی داشته باشم به امید دیداردوباره دوستان در محیطی به جز نمایشگاه کتاب . دو عکس زیر یکی کتاب های خریداری شده از نمایشگاه کتابه و دیگری عکس کالسکه ی نازنین که سهم زیادی در خندیدن من و شیدا داشت .البته این عکس کالسکه در حالت عادیه ولی تو مترو جمع شده بود و به نصف این اندازه رسیده بود .



[ پنج شنبه 91/2/21 ] [ 10:34 صبح ] [ s.hasanizadeh ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های ویژه
امکانات وب


بازدید امروز: 24
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 196560