سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی
 

سلام
می نویسم برای بار سوم جمعه و دیروز نوشتم ووقتی گزینه ارسال رو زدم چون ارتباطم با پارسی بلاگ قطع شده بود پستم هم پرید به امید اینکه این بار نپره وگرنه ...
خب روز جمعه ساعت حدود 11 صبح دست امیرعباسو گرفتم و راهی مسجد شدیم جهت حضور در دومین دور انتخابات مجلس. دمِ در مسجد پلیس تفنگ به دست وایساده بود، امیرعباس فوری رفت بهش گفت: تفنگتو یه قده ( منظورش یه ذره هست ولی میگه یه قَده ) میدی؟ و پلیس هم دید که امیرعباس یه ماشین تودستشه گفت ماشینتو بده من تا تفنگمو بهت بدم .امیرعباس دودل بود که ماشینو بده یا نده که من دستشو کشیدم و بردمش تو مسجد دیدم توی مسجد بدو بدو رفت طرف یه پلیس تفنگ به دستِ دیگه و بدون هیچ صحبتی ماشینشو گرفت طرف اون پلیس ، آقای پلیس هم بهش گفت : ماشینتو دادی که تفنگمو بهت بدم؟ طفلی بچم با حرف اون مامور دمِ دری فکر کرده اگه می خواد تفنگ پلیسا رو بگیره باید ماشینشو بهشون بده خلاصه رفتیم کنار میزهای رای گیری انگشت زدم یک بار و امیرعباس هزار بار انگشتشو جوهری کرد و زد روی ورق آچار سفیدی که گذاشته بودن برای بچه هایی که با ماماناشون میان رای گیری و انگشتشونو رنگی میکنن توی اون کاغذ پراز اثر انگشت کوچولوها بود. روی صندلی نشستیم و من مشغول نوشتن لیست 25 نفره شدم و امیرعباس هم مشغول صحبت با خانم های نشسته پشت میز رای گیری . وقتی نوشتن لیست تمام شد کاغذو دادم دست پسر کوچولوم تا اون رای منو تو صندوق بندازه بعدش هم چند بار دیگه انگشتشو فشار داد توی استامپ و برگشتیم خونه . داشتم خودکار و کاغذی که اسم نامزدها توش نوشته شده بود و کارت ملیمو از تو جیبم درمیاوردم که متوجه شدم ای بابا شناسنامم توی مسجد جا مونده . دوباره راهی مسجد شدیم با وروجک و دوباره همون برنامه های پلیس و انگشت جوهری برای امیرعباس تکرار شد و برگشتیم خونه از بس این پسر اونجا بازیگوشی کرد شناسنامم جا موند مسجد .

چند روز پیش هم که با امیرعباس رفته بودم میدان تره بار وارد غرفه ی طالبی و هندونه شدیم که امیرعباس با فروشنده ی هندوانه مشغول صحبت شد کلا هر جا میریم سریع با همه مشغول صحبت میشه از فروشنده قیمت هندونه رو پرسید و ازش خواست یه هندونه بهش بده من هم توی صف وایساده بودم که یه خانمه یهو گفت : خانم ببین پسرت کجا رفته برگشتم دیدم ای بابا فروشندهه بچه رو گذاشته روی هندونه ها و امیرعباس هم شروع کرد به داد زدن : هندونه 500 هندونه 500 هر چی بهش گفتم بیا پایین می گفت نه باید همه هندونه ها رو بفروشم بعد بیام پایین بماند که با چه دردسری آوردیمش پایین مگه میومد؟

آقای فروشنده دستشو گرفته به هندونه که نیوفته پایین


خدا نکنه وقتی داریم از کنار فضای سبزی رد میشیم باغبون در حال آب دادن به چمنا باشه سریع میره شلنگو میگیره و شروع میکنه به آب پاشوندن روی چمن و زمین و همه جا باز هم به زور باید شلنگو ازش بگیریم و بقیه راهو به زور ببریمش .
زبونش هم که ماشالا شده هزار متر هر چی هیکلش ریزه میزس زبونش ماشالا چاقه چاقه همسایه مون بهش میگه مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو ؟ قبلنا می گفت دوتاشونو ولی دیروز گفت : بابامو . چون بابام خوشگلتره ! بیا بچه بزرگ کن . خودمم چن روز پیش ازش سه بار پرسیدم منو بیشتر دوست داری یا نرگسو؟ هر سه بار گفت نرگسی رو ( دختر عمه ی 1 سال و7 ماهش ) بعدم میگه آخه نرگسی رو کمی بیشتر دوست دارم . بچم اصلا مامانشو دوست نداره خو .بله داریم روزگار خوشی رو با این گل پسرمون طی می کنیم هر چند خییییلی پررو و  بلبل زبون شده و بعضی وقتا به تنهایی میتونهاعصاب یه لشکر آدمو خط خطی کنه .قوه ی تخیلش هم اونقدر رفته بالا که بعضی وقتا شک میکنم نکنه افراد و اشیایی که داره باهاشون بازی میکنه واقعا وجوددارن ولی من نمیبینمشون!   

نرگس دختر عمه ی دوست داشتنی امیرعباس


[ یکشنبه 91/2/17 ] [ 7:11 عصر ] [ s.hasanizadeh ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های ویژه
امکانات وب


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 15
کل بازدیدها: 196843