سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی
 

روز چهارشنبه ساعت حدود   8وربع شب امیرعباس مثل بیشتر وقتها که توی حموم آب بازی میکنه داشت تو حموم آب بازی میکرد که یکدفعه صدای جیغ و دادش رو شنیدیم من و همسرم بدو بدو رفتیم تو حموم دیدیم که دوشوکه باز کرده بود بعدآب گرم رو زیاد کرده و آب جوش شده ریخته تموم پشت پاش سوخته  خیلی ترسیده بود و دائما جیغ میزد بردیمش با آب خنک پاشو شستیم ولی ساکت نمیشد و یکریز جیغ میزد و میگف پام میسوزه براش کِرم زدیم ولی بازم گریه ش تموم نمیشد
همسرم هم هی به امیرعباس  میگفت الان خوب میشه  ولی آروم نمی شد منم دیدم پاهاش قرمز شده گفتم الان داره پاهاش تاول میزنه پاشو ببریمش دکتر خلاصه امیرعباسو دشداشه(لباس عربی هایی که مثل پیرهن میمونه ) تنش کردیم وهمینجور که جیغ میزد بردیمش درمونگاه .وقتی رسیدیم مگه جای پارک پیدا میشد؟ بابای امیرعباس بغلش کرد رفت درمونگاه تا من ماشینو پارک کنم سه،چاردور زدم ولی جای پارک پیدا نشد منم خیابون درمونگاه که یه طرفه بود رو خلاف اومدم

و جلوی درمونگاه دوبله پارک کردم رفتم توی درمانگاه  دیدم مسئول تزریقات مشغول باندپیچی کردن  پاهای امیرعباسه تا زانوشو باند پیچی کردن بعد هم دکتر براش استامینیفون و چرک خشک کن و ضدحساسیت و یه کِرم نوشت  امیرعباس همچنان جیغ میزد وجمله ی  پام میسوزه روبه دفعات  تکرار میکرد سوار ماشین شدیم.

تا نزدیکی خونه رسیدیم امیرعباس و باباش رفتن خونه منم رفتم از داروخونه داروهاشو خریدم وقتی برگشتم امیرعباس همچنان داشت جیغ میزد و هی میگفت میخوام شربتامو بخورم  بهش گفته بودیم که داروهایی که دکتر نوشته باعث میشه که پاش زود خوب بشه استامینیفونشو دادم خورد همچنین  شربت ضدحساسیتو .همش یا توی بغل من بود یا توی بغل باباش و اصلاروی زمین واینمی ایستاد !!خلاصه براش شبکه پویا که چند وقت بود به خاطر کارتونهای مضخرفش  اصلا نمیذاشتم ببینه گذاشتیم

بعد براش سی دی گذاشتیم که فقط صبحا میشد سی دی ببینه این قانون بود که فقط صبح ها میشد سی دی ببینه واگه صبح نمیدید تا فرداش اجازه دیدن سی دی رو نداشت خلاصه ممنوعیات رو آزاد کردیم تا یه کم حواسش پرت بشه بالاخره ساعت حدودای 10ونیم آروم شد اون هم به خاطر دیدن سی دی پت و مت و دیدن خرابکاریهای اون دوتا و سوالای مسخره من راجع به کارای پت ومت.

خدارو آروم شد . بعدش که نشستم فکر کردم گفتم خوب شد مازود رفتیم و آبو بستیم وگرنه مطمئنا خیلی بیشتر پاهاش میسوخت چون خیلی ترسیده بود و نمیدونست باید چیکارکنه و عمچنین خدارو شکر که همسرم خونه بود و تونستیم زود ببریمش به درمونگاه .این هم یک عکس از مصدوم باندپیچی شده .



[ پنج شنبه 92/5/31 ] [ 12:24 صبح ] [ s.hasanizadeh ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های ویژه
امکانات وب


بازدید امروز: 33
بازدید دیروز: 29
کل بازدیدها: 196598